مولای مهربونم اولش که اومدم خودم بودم و خودت....... و خدا.......
دوستای خوبی پیدا کردم ..... یکی از یکی پاکتر..... .ممنونتم.....
خیلی وقتا اومدم و نوشتم ....... خیلی آروم شدم.....خیلی آرومم کردی..... چقدر از دلتنگیام گفتم ..نوشتم..... همیشه وقتی مینویسم یه حالی پیدا میکنم....... یه حال عجیب..... مطمئنم اینا رو میخونی مگه نه؟! .......میخونی چون حرفای دلم هستن......پس اگر ننویسم هم میخونیشون.......ازشون خبر داری........ باخبر میشی از حالم........
نمیدونم چرا حس میکنم یه مدت نباید بنویسم......
نمیدونم چرا...... یعنی میتونم دووم بیارم؟!
همینه که میخوام برم....... مگه نوشتن چی داره....... که دل نمیتونه داشته باشه......
نمیخوام بت بسازم......
نمیخوام فرع رو بجشبم........
دوست دارم خود اصل برام بمونه......
نمیدونم....
همش دارم فکر میکنم......
فکر .....فکر .......فکر.....
اینجا نشد یه جای دیگه......
هنوز نمیدونم.......
.:.:.::گفته بودی دلتنگیهایم را با قاصدک ها قسمت کنم تا به گوش تو برسانند .
می گفتی گه قاصد ک ها گوش شنوا دارند ، غم هایت را در گو ششان زمزمه کن و به یاد بسپار
من اکنون صاحب دشتی قاصدکم ،
اما مگر تو نمی دانستی قاصدک های خیس از اشک می میرند ؟:.:.::..
آقاجون امشب حال دلم خیلی بده .... گرفته .... دلتنگته ..... دلتنگ تو ..... دلتنگ خودش.....برا دلتنگی برای تو دلتنگ شده........
مولای دلشکستم........:
وقتی بیایی...
وقتی بیایی به تو می گویم که تنها عشق به آمدنت دلم را زنده نگه داشته .
نذر کرده ام وقتی آمدی برایت از زنبق ها گردنبندی بسازم وشهر را زیر
حریر سبز خیال بپوشانم ودنیا را سرشارازصداقت قناری ها سازم وبا تو
از تمام با تو نبودن ها سخن بگویم . برای آمدنت نذر کرده ام که یکصد
و چهارده روز ، روزی دوازده بار ،روی دیوار قلبم پنج سطر بنویسم
"خدا کند که بیایی"
مولا جانم ..... یا صاحب الزمان..... آقایی که دلم به امید ظهور تو میتپد....... میدونستی نفسم بالا نمیاد..... از دلتنگی. ....
مگر تو نمی دانستی قاصدک های خیس از اشک می میرند ؟:.:.::..
برام دعا کنید.......خیلی محتاجم........