سال ها از پی هم می گذرند و هنوز هم فقط زبان هایمان می گویند منتظریم
هنوز آن قدر مرد نشده ایم تا خدا فرجش را برساند..
هنوز هم دل هایمان یقین نکرده تا نیاید.....گره از کارهایمان باز نمی شود و به رستگاری نمی رسیم
عهد و آل یاسین می خوانیم و... افسوس که هنوز مرد نشده ایم...
هنوز دلهایمان، قلب هایمان و عقل هایمان آماده ی آمدنش نشده...
چه انتظاری؟؟؟!!!!
اگر بیاید رفتاری بهتر بَدانِ زمان نخواهیم داشت! چون هنوز یقین نداریم که اوست همه چیز و همه کس این عالم...
و.....
یک سال دیگر هم گذشت..
دوباره همه جا چراغانی، جشن، گفتن عیدتان مبارک،
و دوباره نرسیدن فصل خوشبختی...
چه شده مارا که ندبه می خوانیم و خون به دلش میکنیم؟؟؟!!!!
آقای ما :
می دانیم همیشه مایه ی شرم ساری شما بودیم هستیم..
و می دانیم که این ما هستیم که چشم های مبارک شما را بارانی می کنیم، نه کافران و مسیحیان و یهودیان....
اما چه کنیم که با همه ی گنه های کوچک و بزرگمان...چشم به راه شما هستیم.
مولای ما!
یوسف گمگشته ی ما! از چاه غیبت و غربت بیرون بیا...
به الله خسته ایم..!درست است که دلهایمان هنوز آماده حضور تو نیستند اما..
اما تو را فریاد می زنند، و قلب هایمان گرمای وجود تو را طلب می کنند. خسته ایم از سنگینی بار گناه، و می ترسیم از آن روزی که تو نیز رهایمان کنی و ...
می دانیم اگر زنده ایم فقط به واسطه ی نفس های گرم توست، به خاطر اشک های نیمه شبت
و دعا کردن های وقت بی وقتت..!
این را می دانیم که با تمام وجود به تو نیازمندیم!
تو..! امامِ مایی...
انصاف نیست فصل خزان زندگیمان به پایان رسد..
و بهار را نبینیم
بیا مهدی جان...بیا...